آیا من هم پسر ایرانم؟
نورالدین عافی و آن هایی که مردانه پای اعتقادات خود ایستادند، هیچ گاه حساب و کتاب نکردند که تکلیفشان خوشایند سلیقه و میلشان هست یا نه؟ تکلیفشان، تکلیفشان بود! شاید تکلیفشان را...
پس از مطالعه ی کتاب شیرین و خواندنی "نورالدین پسر ایران" که با خواندن آن با جلوه هایی از فرهنگ مقاومت و آداب عمومی رزمندگان جنگ و دفاع مقدس آشنا شدم، چند صفحه از تلخی اوضاع خودم و امثال خودم نوشم تا در این وبلاگ بگذارم ولی از خیرش گذشتم. فقط دلم نیامد این مطلب آخر را نیاورم:
نورالدین عافی و آن هایی که مردانه پای اعتقادات خود ایستادند، هیچ گاه حساب و کتاب نکردند که تکلیفشان خوشایند سلیقه و میلشان هست یا نه؟ تکلیفشان، تکلیفشان بود! شاید تکلیفشان را سید الشهدا علیه السلام مشخص کرده بود...
حال این تکلیف به چه اندازه تلخ و سخت و طاقت فرسا باشد به کنار، چقدر آسایش زندگی را باید قربانی وظیفه ی خودشان می کردند، برایشان مهم نبود. آن هم در برهه ای از زمان به طول هشت سال و به عرض مشکلات عدیده و زخم های مکرر که امثال من با تریلی تریلی ادعا، در خود نمی بینیم که مرد تحمل یک روزش باشیم. شاید نهیبی برای من و امثال من باشد که در زندگی عافیت گونه ی خود میلولیم و غالبا در مسایل سخیف دچار خبط و خطاهای عمیق می شویم!!
زمان دفاع مقدس خاکریزها با چشم سر دیده می شد و سنگرها مشخص بود. ولی امان از روزگار امروزمان که سنگر "خودی ها" از "بی خودی ها" و "نخودی ها" به راحتی قابل شناسایی نیست. در پناه همین استتارها و رنگ عوض کردن ها است که شاید من بتوانم وظیفه ی خود را در طول آرزوهایم تعریف کنم و جاده ی تکلیفم را جوری آسفالت کنم که راه دسترسی به خواهش ها و آرزوهای فسانی ام هموارتر شود!
وقتی جغرافیای جبهه ی جهاد خودمان را بر پایه ی دلبستگی هایمان می سازیم، بهتر از هر کس دیگری می دانیم که در کجای این مجاهده ایستاده ایم!
حضرت آیت الله خامنهای بر حاشیه این کتاب نوشتهاند:
«این نیز یکی از زیباترین نقاشیهای صفحه پُرکار و اعجاز گونه هشت سال دفاع مقدس است. هم راوی و هم نویسنده حقاً در هنرمندی، سنگ تمام گذاشتهاند. آمیختگی این خاطرات به طنز و شیرینزبانی که از قریحه ذاتی راوی برخاسته و با هنرمندی و نازکاندیشیِ نویسنده، به خوبی و پختگی در متن جا گرفته است، و نیز صراحت و جرأت راوی در بیان گوشههایی که عادتاً در بیان خاطرهها نگفته میماند، از ویژگیهای برجسته این کتاب است. تنها نقصی که به نظر رسید نپرداختن به نقش فداکارانه همسری است که تلخیها و دشواریهای زندگی با رزمندهای یکدنده و مجروح و شلوغ را به جان خریده و داوطلبانه همراهی دشوار و البته پر اَجر با او را پذیرفته است. ساعات خوش و با صفایی را در مقاطع پیش از خواب با این کتاب گذراندم والحمدلله».
کتاب «نورالدین پسر ایران» روایت نورالدین عافی از اهالی روستای خنجان در حوالی تبریز است که در شانزده سالگی به جبهه میرود. وی در گردانهای خطشکن لشکر ۳۱ عاشورا به عنوان نیروی آزاد، غواص و فرمانده دسته بوده و عملیاتهای مختلفی را تجربه کرده و بارها مجروح شده است.
نورالدین نزدیک به هشتاد ماه از دوران جنگ تحمیلی را علیرغم جراحات سنگین و شهادت برادر کوچکترش سید صادق در برابر چشمانش در جبهه ماند و در عملیاتهای متعددی حضور داشت و جانباز هفتاد درصد دفاع مقدس است.
«نورالدین پسر ایران» کتاب خاطرات کسی است که بیتعارف و بدون تردید، هشت سال در متن جنگ زندگی کرده و امروز برای ماندگاری آن لحظههای بینظیر از خاطراتش گفته است.
روایت خاطرات سید نورالدین، سخت شیرین و خواندنی است. تلاش نویسنده برای حفظ ملاحت و طنز مستتر در کلام نورالدین نیز قابل توجه و شایان تحسین است. برای نمونه روایت صحنهی اولین جراحت نورالدین در جبههی کردستان را که منجر به دو ماه بستری شدن او در بیمارستان شده مرور کنید:
«داد زدم: نزن. و گلوله را بغل کردم تا از مسیر آتش عقبه بردارم، اما فندرسکی که دستش را روی گوشش گذاشته بود، با فشار زانویش توپ را شلیک کرد ... شلیک توپ همان و به هوا رفتن من همان! سرعت و فشار آتش عقبه مرا مثل توپ سبکی به هوا پرتاب کرد ... هیچ چیز از آن ثانیههای عجیب به یاد ندارم ... فقط یادم هست محکم به زمین افتادم در حالی که گردنم لای پاهایم گیر کرده بود! بوی عجیبی دماغم را پُر کرده بود. مخلوطی از بوی گوشت سوخته، باروت، خون و خاک ... بهتدریج صدای فریاد فندرسکی و دیگران هم به گوشم رسید. گریه میکردند، داد میزدند ... من تلاش میکردم سرم را از بین پاهایم خارج کنم، ولی نمیشد ... احساس میکردم مثل یک توپ گرد شدهام و اصلاً تحمل آن وضع را نداشتم. ناله میکردم: گردنم را بکشید بیرون ... اما این کار دقایقی طول کشید. وقتی سرم از آن حالت فشار خارج شد، دیدم همه گوشتهای تنم دارند میریزند. هیچ لباسی بر تنم نمانده بود. حتی نارنجکها و خشابهایی که به کمرم داشتم، ناپدید و شاید پودر شده بودند. بچهها به سر و صورتشان میزدند و گریه میکردند. من از لحظاتی قبل شهادتین میگفتم، اما هیچ نالهای از من بلند نبود. از بچگی همین طور بودم.» (ص 86)
ماهم مشتاق شدیم کتاب را بخوانیم ولی پول خریدش را نداریم.
عنایت فرموده امانت دهید تا کتاب را مطالعه و ثوابش را نثارتان کنیم .