آنان که گم شدند سحرها یکی یکی
بعد از سی و چند سال از شهادت فرزندشان، هنوز که...
مدتی پیش سفری داشتم به شهرستان، جهت دیدن پدربزرگ و مادر بزرگی که در سن نود سالگی یار و انیس همدیگر شده اند در تنهایی هایشان.بعد از سی و چند سال از شهادت فرزندشان، هنوز که هنوزاست، با یادآوری اسم "محمدحسین" اشک زینت بخش چشمانشان می شود ، هی از "محمدحسینکشان" میگویند و اشک می ریزند، و هر کس نداند گمان میکند که هنوز سال این شهید هم نشده! روی دیوار منزلشان را که نگاه کنی، پر است از عکس شهدای آشنا و غیر آشنا. از شهید چمران گرفته تا عکس شهید قوام که از بچه های جهاد بوده و حتی عکس امام موسی صدر و کلی شهدای دیگر. خیلی که عزیز باشی دستت را می گیرند و تو را می برند به جایی که انگار مهمانخانه ی دلشان است، به سر مزار شهدا. یک رسمی هم که دارند این است که اگر در مدت کوتاهی، هر چند بار هم که به مزار شهدا بروند از اول آرامگاه برای همه یکی یکی فاتحه می خوانند و یک یک می نشینند و خوش و بش میکنند تا آخرین مزار که "محمدحسین" است. زندگی آنها در یک شهر کوچکی مثل خلیل آباد با انبوهی از ارادت به شهدا، دنیایی را برایشان بوجود آورده که گویی هنوز با شهدا زندگی می کنند.
یادگاری از آنها عکسی گرفتم و مناسب دیدم در همنشینی شعری از شاعر جوان "مهدی رحیمی" تقدیم همه پدر ها و مادرهای شهدا کنم:
و با هزار غم و دردسر بزرگ شدیم
و جنگ بود- و آوارگی- و دربهدری
سفر رسید وَ ما با سفر بزرگ شدیم
پدر همیشه سفر بود -مثل اینکه نبود
و ما بدون پدر با خطر بزرگ شدیم
پدر قطار قشنگش قطار ِ رفتن بود
و ما به شوق سفر بود اگر بزرگ شدیم
پدر رسید و ما از قطار جا ماندیم
پلاکش آمد و ما با خبر بزرگ شدیم
قطار پوکهی خالی -و زیرسیگاری
چقدر جای تو خالی پدر، بزرگ شدیم!
که ما بزرگ نبودیم -این شکوه تو بود
به چشم مردم دنیا اگر بزرگ شدیم...
(شعر: بیژن ارژن)